خاطرات - بخش دوازدهم
 
 
 

   - خاطرات - بخش دوازدهم


  

دکتر تبریزی
 
در خیابان پرویزی مطبّی بود که نمی توانستی از روبه روی آن بی توجّه بگذری.یکی دو ساعت قبل از آمدن دکتر دست کم ففت هشت بیمار و بستگانشان روی زمین ولو شده بودند.کنارشان چندین لولِ حصیرِ دست باف عربی و سه چهار جارو دستی وباد بزن و چند کلاه و کلاهک هائی درپوش «حُبّانه» و کوزه  روی زمین پخش و پَلا بود.
 همه ساخته و پرداخته از برگ سبز نخل و گاهی یکی دو دبّه ی شیره ی خرما و حتا بُلبُلِ نخلی که تقریبا مدهوش افتاده باشد در زنبیلی.  گاهی سبدی پر از بامیه و «کُنار»(1)   وچند شاخه گل نیمه پژمرده ی محمدی و سبدی سیب وزرردآلوی کال و...گمان می بُردی قرار است بازارِمکّاره ئی بر پا شود. اگر نا آشنا بودی وازپیرزنی  می پرسیدی ک]«خیّه»(2) کیلوئی چند یا  داننه ئی به چند؟ می گفت:« لا!» کسی دیگر، مترجمت می شد و میگفت ، فروشی نیست!!
ساعتی بعد «مُراد تُرکه» ــ پسرش همکلاسم بود ــ مستخدم و منشی و صندوقدار دکتر از راه می رسید و مریض ها را با یک نظر بررسی شان  میکرد و بی آن که نبض کسی را بگیرد یا زبانِ باردارِ مریضی ببیند، سری می جنباند و می گفت: «خدا شفاتون بده» بعد با خودش می گفت «خدا خودش امروزِ به خیر بگذرونه»»
ساعتی بعد دکتر با «واکسِل»انگلیسیِ مدل 56 ش از راه میرسید و بی قفل کردن دری یا حتا نگاهی سرسری به مریض های بیهوش و گوش، سری می جُنباند و راه پله را می گرفت و می رفت بالا. دقایقی بعد مراد می آمد پائین و این بار مریضها را وارسیِ دقیقتر می کرد ومثل کسی که هندوانه سوا  کند، دستی به کت وکول شان می زد و سبک سنگین شان می کرد و چند تائی، جدا می کرد..
.
دقایقی بعد دکتر سر از پنجره ئی بیرون می آورد و داد میزد : مراد بگو که چند تاشون باید زودتر به پزشک قانونی و قبرسون ببرند، چار پنج تا قابل درمون ش را بفرس بالا.
مراد بعد از انتخاب مریض ها  قیمت اجناس شان را تخمین می زد و «مَش باقر»بقال ــ که دکانش زیر مطب بود ــ پولش را می پرداخت، البته نه به مریض.(گرچه اغلب، چند سکه ئی بیش نبود.)
اما جای نگرانی هم نبود، دکتر ،از آن نوع بیماران ــ که کم هم نبودند ــ یا اصلا پولی نمی گرفت ؛ یا اگر هم اصرار می کردند،این مراد بود که خرجِ چای و سیگارش را از مش باقر گرفته بود.
 

***********************

(1)بامیه از صیفی جاتی ست گرمسیری که مردم جنوب از آن  با گوشت و به دون آن ، خورش خوشمزه ئی می سازند. (تازگی ها در تهران و شیراز و دیگر شهر هائی که پناه گاه جنگزده گان شدند ،رایج شده .) «کُنار» میوه خوشبوی و گس درخت «سِدر» است.
برای اطلاع کسانی که نگران هزینه های آن مطب هستند:
 

مراجعینی که هزینه ی مطب و حقوق ــ هرچند ناچیز مراد ــ و دکتر تبریزی را تامین می کردند بعد از ظهر ها می آمدند که ویزیت پنجاه ریالی شان را باید پیشا پیش می پرداختند.

 ******************************** 
 
تلخایِ زَغنبوت
 

از آنچه بود و میدیدم  و می شنیدم  می گویم ، نه آن که ، می خواستم  و نبود.

از«ظلم آباد» می گویم  و ازستمی روایت می کنم که بردختران و زنان جوان ــ اغلب بیسواد ــ که به اَشکالی مختلف ، توسط دلّان و«پاانداز»ها ، ازشهرهای دور و نزدیک، به آن ظُلمتکده ،وارد شان می کردند.
از چه گونگیِ راه یافتن ِ آن دختران و زنان به آن خانه ها ی فساد،نمونه ئی می آید که تنها اشارتی ست و برای عاقل بس است!
آن سالها ، ازدواج های با واسطه بیشتر متداول بود. دلّاله های زن به عنوان مادر،به شهرها می رفتند و با سوءاستفاده از نادانی و نداری مردم، برای پسری یا مردی که نبود، زنی راعقد می کردند و می آوردند. آن سالها «دوب» محصور نبود و بی درو دروازه ئی بود ، سراسرش درووازه های باز.
چند روزی ،نوعروسِ بی نوا، دریکی از همان خانه های خاص، با یک مرد بود که ناگهان غیبش میزد . از آن پس برادران قلّابی ش می آمدند و می رفتند وهدایا و پولهای نسبتا کلانی به عنوان مزد کار آن گمشده می آوردند .پول هائی که می رسید ، قُبحِ کاررا کم رنگ و بیرنگ می کرد.( بخوان نیاز خانواده اش ویرانی او را سبب می شد.)
با شرمند ه گی بگویم که  آن «نا به جا آباد»، ازجاذبه های توریست های داخلی و خارجیِ شهرِ ما شده بود.ساحل نشینان جنوب خلیج فارس وعمان و کارکنان خارجیِ جزیره ی خارگ و لوان، از مشتری های همه روزه ئی بودند، که با هواپیما ، شب می آمدند و صبح می رفتند.
 کارکنان مجرد نفت وملوانان مست خارجی از دیگر مشتری های پول سازِآن دُکّان بودند.
رقّت انگیز آن بود که نو واردان،در ابتدای کار؛ «تکپران» می شدند و بعد دلّا له گان معتاد ومحتاجِ همان ماتمکده می گشتند..تکپران ها در فاصله ی صدمتری خانه ها ی ما ــ اطراف دبیرستان رازی ــ قدم می زدند وبزرگترها وادارمان می کردند که با «قلماسنگ» و چوب بتارانیم شان وآنها هم سعی می کردند که با «چاکلیت»خارجی رشوه بگیرمان کنند وما در آن برزخِ بی خبری، گرفتاربودیم!
همانجا بود که  نوبالغان شهرِما و دیگر شهرها ، توصیه ی«سعدی»شیرازی را: «مردیت بیازمای و آن گه زن کُن»؛ اجابت می کردند.(1)
باقیِ این مصیبت را ای همدمِ نجیب، «زین سان شمار» گر چه نه «زین سانم آرزوست»
************************
1. وقتی تلفات جانی جاده ی آبادان  اهواز زیاد و زیادترشد،مسئولین استان،مجوّزِ افتتاح قلعه ی اهواز را صادر کردند و رونق گرفت!
 

 

 

اما باقیِ آن مصیبتِ دامنگیرِ شهرِما از این قرار بود:

«ظلم آباد»یا «دوب»قدیم ، حصاری نداشت و «شبانه روزی» بود،(گرچه هیچ داروخانه ی کشیک نداشتیم.). ازاوائل ده ی چهل، محصور شد و دروازه ئی داشت که پاسبانان دربانش شدند.ظاهرا هیچ روسبی جدیدی حقِ ورد نداشت ، گرچه هر ماه نام یک نووارد ورد زبان مصرف گنندگان می شد . (ورود بچه ها و ظاهرا نوبالغان هم ممنوع بود!).چندی بعد نظم ونسقی بیشتر یافت و «خانه ی بهداشت» محقّری علم شد با یک پرستار و مددکار اجتماعی.ساعات کارش ، وقت اداری شد و جمعه ها و دیگر تعطیلات رسمی هم،تعطیل بود.
 ده دوازده ساله که بودم ، با بچه ها ی کوچه ، در حفّارِ روبرویِ خانه مان ــ استخرِعمومیِ ما ــ شنا می کردیم. با این که هنوز به مرز بلوغ نرسیده بودیم، محض رضایِ« دلبر»، «تریک» ؛ «قشنگ» و «کشور»( دختران همسن و سال مان)، از آب درمی آمدیم و خودمان را توی خاکِ سَبَخ ، می غلتاندیم و پرِخروسی به پیشانی می بستیم و سرخپوستِ چغره ئی میشدیم .
 توجه  مستانِ خارجی را ، بیشتر جلب میکردیم ، تا آن همبازی هایِ بی خبرِما.
ملوانانی که راهیِ«ظلم اباد»بودند یا برمی گشتند، برای عکس گرفتن ، اول چندین بسته آدامس«پی کی» می ریختند ، مشغول جمع آوری می شدیم و تمام قد می رفتیم تویِ دوربین وازانگلیس سردرمی آوردیم.
یک روزیکی شان ــ به عمد یا به سهوــ همراه تَنقّلات ،چند بسته «کاپوت»هم ریخت. به عشقِ آدامس ، بازشان کردیم وتیرمان که به سنگ خورد،در دهانه شان دمیدیم ونخ بستیم وبه هوا فرستادیم . مستانِ خارجی را چنان به هیجان آورده بود که فِرت وفِرت، عکس میگرفتند و ما هم ضمیمه می شدیم. چندین سکه ی درشت و حتا اسکناس هم ریختند و شادترشدیم.
 غرق شادیِ بیخبری بودیم، که ناگهان ملک وخانمحمد کُرده  از راه رسیدند، اول  ترکه هائی از درختان «بی عار»کندند و دمبال ما دویدند و بعد با دسته بیل و کلنگ  وبه کمک دیگرهمسایه ها ، به تعقیب سیاه مستانی رفتند که زمین می خوردند و نرمه ضربه ئی هم ، کت وکول شان را مُشت ومال می داد.
1.وردود نو جوانان هم ، آن چنان ممنوع نبود و یک اسکناس نا قابل پنج ریالی یا یک بسته «اُشنو» راهگشا می شد. یکی تعریف می کرد که روزی به قصد «رفع نیاز»به آن محل رفته. وارد حیاط که می شود یکی ازبرادران ــ سیزده چارد ساله ی ــ خود را منتظر نوبت می بیند.جا نمی خورد، جلو می رود و گوش ش را می گیرد و می گوید:«مو و بُوای پیرمون ، در به در دمبالت می گردیم و ئو وقت تو با ئی هسّه خُرمات ئومدی ئین جا که دوماد بشی؟»
·         * شاید این ترانه ی بندری را شنیده اید که:(محض رضای «دخترو»خودُمِ تو گِل می غلتونُم)گاهی فکر می کنم انگاری این را برای بچه های ما سروده است.
**«تریک»  نامی دخترانه ی کردی ست .کُردها به لامپ می گویند«تریک» که به قول «ابراهیم یونسی»(نویسنده ومترجمِ کُرد)مخففِ «الکتریک »است.
 

(برای آشنائی بیشتر با «ظُلم آباد»، می توانید ،به مجموعه داستانِ«تابستانِ همان سال»  از«ناصر تقوائی»مراجعه کنید.)

 

 

 

 

 

 

 
خواهرکوچیکه ی نوروز!
 پس از تو سعه ی «مسجد بهبهانی ها» با ما همسایه شد، پیش ازآن با کلیسای ارامنه ی آبادان  ،همسایه بودیم. همسایه ی ارمنی مان آقای«گلستان»  رادیو«آندریا»(1)داشت و پدرم برای شنیدن اخبارِ«بی بی سی»(2) به خانه اش رفت و آمد می کرد. با وجودی که نماز وروزه ی پدرم، دائمی بود، ازچایِ او پرهیز نمی کرد .پدرم با فتوای خودش کارش را توجیه  کرده بود: «مذهب آقوی گلسّون صاحب کتابه وعیسا هم، بشارتِ ظهورِ«احمد»  داده و گفته که بعدِ مو او میات وهمه ی دنیا مسلمون می شه»!
سرایدارِ مدرسه ــ که خادم کلیسا هم بود ــ بارها مرا در خانه ی گلستان دیده بود و آشنا بودیم.اورا«آخپر»(برادر) صدا می کردیم.به ما که می رسید ، می پرسید:«چا طوری؟» جواب می دادیم «لاوا»(خوببیم) واگر ما پیشدستی می کردیم و می پرسیدیم:«اینچ پِسِس؟» (چه طوری؟) می گفت:«ماتاشاکر».
می دانید که دبستان و دبیرستان «ادب»شان درهمان حیاط کلیسا بود.دختر و پسرمختلط بود و زنگ تفریح شان برای خرید لوازمُ التحریر باید از جلوکوچه ی ما ــ پُر از پسر بچه ها ی فضول ــ بگذرند. «آخپر»  به ما باج می داد که شاگردان معقول و آرام شان، بی آزارِبچّه ها ی شرورِما ، رفت و آمدکنند.(  فقط ما بچه ها، حق داشتم که درمراسمِ تخمِ مرغ بازی شان شریک باشیم.)
عیدِ«پاکِ»ارامنه ، عیدِ دومِ ما شده بود، (هر سال یکی دو هفته بعد از نوروز می آمد.)  بعد از مراسمِ مذهبی ، روبه روی کلیسا جمع می شدند و یکی، تخمِ مرغی را درمشت می گرفت و دیگری با کلّه ی تخم مرغش یک ضربه می زد ، هر کدام که میشکست بازنده بود وبرنده ی اصلی ش ما بودیم که تقریبا صاحب هشتاد در صد شان می شدیم.(با اینکه یخچال نداشتیم، اما چون خام نبودند وعید شان پیش از گرما بود ، تا چند روزی تقریبا صبح و ظهر وشب «تخم مرغ پخته» می خوردیم.)
************************************
(1)تقریبا به بزرگی کمدی بود که آدمِ بالغی می توانست به گفته ی دشتسونی ها «دوکُرِ پا» ــ یا به قولِ شوشتری ها ــ «چِنگِ پا» (دوزانو)درآن بنشیند.از همین رو بوده که مادرِ«شعبون لاری» ازش پرسیده بوده:« ننه ، ئی عامو تشنه و گشنه نمی شه؟»!
(2)همین که امروز «بی بی سکینه»اش می گویند. چون صدای ش را ناوگانِ انگلیسیِ مستقر درخلیج فارس و دهانه ی اروند رود ، تقویت می کرد ، درآبادان صدایش کاملا واضح شنیده می شد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



+ | نوشته شده توسط: رضاستار دشتی در: سه شنبه 13 بهمن 1391برچسب:,| نظرات  :

 

 
منوي اصلي

ارشيو مطالب


بهمن 1391
موضوعات مطالب
-خاطرات
-اشعار
لينک دوستان
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

 
لينك هاي روزانه
- حواله یوان به چین

خرید از علی اکسپرس

دزدگیر دوچرخه

الوقلیون

جستجو

     Search

طراح قالب
Template By: LoxBlog.Com